گفتگو با مجتبی دانشی، کارگردان نمایش «عاقبت عشاق سینهچاک»
سیما غفارزاده – ونکوور
چند سال قبل، نمایش «آرش» بهانهٔ آشناییام با مجتبی دانشی و همسرش، بهاره دهکردی، شد و سپس نمایش «خلوتگاه» که این دو هنرمند جوان شهرمان با سهراب سلیمی، بازیگر و کارگردان کهنهکارِ تئاتر، آن را کار کردند، موجب آشنایی بیشترمان شد. مجتبی دانشی، که علاوه بر بازیگری و کارگردانی تئاتر، در کار خط و نقاشی نیز بسیار هنرمند است، اخیراً نمایش «عاقبت عشاق سینهچاک»* اثر نیل سایمون را با همکاری دانیال حکیمی، بازیگر نامآشنای تئاتر و سینمای ایران، کار کرده است که بهزودی یعنی بیست و پنجم ماه جاری بر روی صحنه خواهد رفت. بههمین بهانه، گفتوگویی با وی داشتهایم که شما را به مطالعهٔ آن دعوت میکنم.
با سلام خدمت شما آقای دانشی، و با سپاس از وقتی که برای این گفتوگو در اختیار ما گذاشتید، لطفاً برای خوانندگانی که شناخت کمتری از شما دارند، برایمان کمی از خودتان و فعالیتهای هنریتان بگویید.
با درود و سپاس فراوان خدمت شما و خوانندگان گرامی. مجتبی دانشی هستم، متولد ۱۳۵۷ دارای مدرک کارشناسی بازیگری. فعالیت هنری من از سال ۱۳۶۶ با فراگیری ساز سنتور در زادگاهم شهر کرمان آغاز شد و رفتهرفته با دنیای هنر آشنا شدم. ماهها و سالها گذشت. یکی از روزهای گرم تابستان کویری کرمان، به پیشنهاد یکی از دوستانم ساخت موسیقی نمایشی به من واگذار شد. در طول اجرای آن نمایش، صدای ساز خود را برای اولین بار روی صحنهٔ نمایش شنیدم. آن روز دنیای دیگری به نام هنرِ نمایش به رویم گشوده شد. نوجوانی ۱۵ ساله با اشتیاق زیاد به هنر نمایش. اما راهی دراز و پرپیچوخم، همچون کوچههای تودرتو و کاهگلی کرمان. پس باید رفت و جستوجو کرد. از سالنی به سالنی دیگر. از نمایشی به نمایشی دیگر. گذشت و گذشت، تا اینکه خود را در کلاس دانشگاه دیدم. دیگر تئاتر برایم جدی شده بود و همهٔ وجودم سر تا پا هنر نمایش را طلب میکرد. میکائیل شهرستانی اولین کسی بود که الفبای بدن و بیان بازیگری و تکنیکهای آن را به من آموخت. اما محیط دانشگاه برایم کوچک بود. پس باید چارهای میجستم. با همکاری میکائیل شهرستانی راهی تهران شدم و خود را در صحنهٔ تالار رودکی دیدم.
هادی مرزبان نمایش «خاطرات هنرپیشهٔ نقش دوم» نوشتهٔ بهرام بیضایی را کارگردانی میکرد. حضور در این گروه بهعنوان بازیگر اولین تجربهٔ شیرین و بسیار دلچسب من بود.
همچون دیوانگان مست میچرخیدم و میچرخیدم. اما چرخها سخت بود. کوچکترین حرکت اشتباه از نگاه تیزبین فرزانه کابلی دور نمیماند و باید همهچیز بهدرستی اجرا میشد، بیکموکاست. یک سال بعد با تلاش بسیار، حرکات سر و دست و پا با هم هماهنگ شد و خود را در میان رقصندگان گروهش دیدم. نتیجهٔ همهٔ تلاشها در قالب اجرای «نمایش جشنوارهٔ آمین» بهروی صحنهٔ تالار رودکی رفت. رقصهایی از جایجای ایرانزمین. سالها در کنار این گروه رقصها و اجراهای زیادی همچون میرعشق، سیمرغ، حماسهٔ انقلاب سنگ و… را تجربه کردم.
در همان سالها فرصت حضور در نمایش مریم و مرداویج به کارگردانی بهزاد فراهانی، بهعنوان بازیگر برایم غنیمتی بود و کولهبار تجربهام را سنگینتر کرد. زمانِ آن بود تا برای خودمان گروهی دست و پا کنیم. این شد که با نام شالیزه گروهی جوان و تشنهٔ هنر نمایش گرد هم آمدیم و میکائیل در مقام معلم، ما را مشق هنر میداد. تمرینهای سخت و طاقتفرسا، خواندنها و شنیدنهای بسیار که حاصل آن اجرای نمایشهای اژدهاک، آرش و بُندارِ بیدَخش نوشتهٔ بهرام بیضایی و همچنین نمایشهای شب بهخیر جناب کنت و آهنگهای شکلاتی نوشتهٔ اکبر رادی بود. من بهعنوان بازیگر، آهنگساز، مشاور و دستیار کارگردان در آن گروه حضور داشتم.
در این میان با زندهیاد مصطفی عبداللهی آشنا شدم و در نمایشهای کابوس سرخ نوشتهٔ ملیحه مرادی، جنگ در طبقهٔ سوم نوشه پاول کوهوت، از پشت شیشهها نوشتهٔ اکبر رادی بهعنوان بازیگر و دستیار کارگردان افتخار حضور داشتم.
اتللو به کارگردانی حمید مظفری کاری دیگر است که از حضور در آن بهعنوان بازیگر با افتخار یاد میکنم. حمید مظفری مرا با بنیان و اساس نمایشهای ایرانی آشنا کرد. آن نمایش، متنی از شکسپیر که او بر اساس ادبیات ایران و تکنیکهای ادبی فارسی بازنویسی کرده بود.
قتل آقای کاف به کارگردانی جواد روشن نیز تجربهٔ شیرین دیگری در کنار زندهیاد علی رامز و دیگر دوستان بود.
رام کردن زن سرکش نوشتهٔ ویلیام شکسپیر به کارگردانی مریم کاظمی آخرین کار من قبل از مهاجرت به کشور کانادا بود. همیشه برای آن روزها و ساعتها و تلاشهای بیوقفه دلتنگ خواهم بود.
روزهای اول در ونکوور برای من غریب و ناآشنا بود. گذشته از همهٔ سختیهای مهاجرت هرگز نمیتوانستم اجازه بدهم تمام سالهای تجربهٔ من در این غربت گم شود. بههمین دلیل به دور و برم خوب نگاه کردم و وطنپرستانی را دیدم که با آغوشی باز و گرم برای حمایت از هنر و ادبیات فارسی مرا در آغوش خود جای دادند.
در این سالها، در نمایشهای آرش نوشتهٔ بهرام بیضایی بهعنوان کارگردان و بازیگر، خلوتگاه نوشتهٔ محمد چرمشیر به کارگردانی سهراب سلیمی بهعنوان بازیگر، دندون طلا نوشتهٔ داود میرباقری به کارگردانی رضا راد بهعنوان بازیگر حضور داشتهام.
این روزها هم در حال تمرین نمایشنامهٔ عاقبت عشاق سینهچاک نوشتهٔ نیل سایمون با حضور دانیال حکیمی برای اجرا در ۲۵ مه در سالن کیمیک سنتر وست ونکوور هستیم.
اینها بهانهای شد تا بگویم من با تئاتر زندهام، با تئاتر زندگی میکنم و با تئاتر خواهم رفت.
همانطور که خودتان هم اشاره کردید، دو سال قبل نمایش «خلوتگاه» را با همکاری آقای سهراب سلیمی در ونکوور بر روی صحنه بردید. کمی در اینباره برایمان بگویید و از تجربهای که در این کار بهدست آوردید.
آقای سهراب سلیمی از کارگردانهای برجستهٔ ایراناند که من افتخار همکاری با ایشان را در دو دوره از جشنهای خانهٔ تئاتر داشتهام. کار با ایشان برایم پر از تجربه و شناخت ناشناختهها بود.
در سفری به ایران با ایشان در خانهٔ تئاتر دربارهٔ اجرای کاری در ونکوور گپ و گفتی داشتم و ایشان با سخاوتِ تمام، پیشنهاد مرا قبول کردند. طی جستوجوهای فراوان، نمایش خلوتگاه نوشتهٔ محمد چرمشیر را انتخاب کردیم. این نمایشنامه علاوه بر پرداخت به روابط انسانی و سرگشتگی او بر کرهٔ خاکی در قالب مهاجرت، نمایشنامهای بکر و تازه بود و برای اولین بار در ونکوور اجرا و با استقبال خوبی روبهرو شد.
صراحت زبان و جدیت سهراب سلیمی همیشه برای من قابل ستایش بوده است. در طول تولید نمایش خلوتگاه این جدیت و صراحت نمودی دوباره پیدا کرد. این کار با فراز و نشیبهای زیادی همراه بود، چه در کارگردانی و چه در بازیگری، که تا آن روز تجربهای شبیه آن نداشتم.
چه شد که به فکر اجرای «عاقبت عشاق سینهچاک» در ونکوور افتادید؟
نمایشنامهٔ عاقبت عشاق سینهچاک را سالها پیش خواندم و تأثیر بسیار عمیقی در من گذاشت. همیشه به اجرای صحنهای آن فکر میکردم. این نمایش قصهٔ ناکامیها و احوالات انسان متمدن در دنیای پر از هیاهو و مدرن است. دست و پا زدن با مشکلات در دنیای کنونی که گریبانگیر بشر است و گاه راه فراری برای آن نیست. روابط زن و مرد که گاه معصومانه و گاه رقتانگیز به جدایی میکشد که در این نمایش با زبانی طنز به آن پرداخته میشود. داستانی که میتواند داستان همهٔ ما باشد.
بارنی: تو یه انسانی، یه زن، همین برای من قابل احترامه.
الن: اگه نمیتونی مزهمزه کنی، بو کنی، لمس کنی، بیخیال شو!
گویا «عاقبت عشاق سینهچاک» پاییز گذشته در تهران به کارگردانی بهرام تشکر، پس از دو شب اجرا توقیف شده بود. آیا در اینباره میتوانید بیشتر برایمان بگویید؟ آیا این نمایشنامه اجراهای دیگری نیز در ایران داشته است؟
این نمایش در ایران به کارگردانی دوست و همکار خوبم بهنام تشکر اجرا شده است. البته من در زمان اجرای آن ایران نبودم و در اینباره نظر خاصی ندارم.
آثار نیل سایمون را در ژانرهای متفاوتی از جمله طنز، درام و اتوبیوگرافی میتوان یافت ولی شهرت او بیشتر بهخاطر نمایشنامههای طنزش بوده است. آیا «عاقبت عشاق سینهچاک» نیز طنز است؟
اساساً طنز و زبان طنز برای بیان مشکلات و ظرافتها و کاستیهای جامعه به کار گرفته میشود، که با بیانی شیرین تلاش دارد آنها را بیان کند. از نمونههای وطنی میتوان شعرایی همچون ایرج میرزا و عبید زاکانی و ایرج پزشکزاد را در داستاننویسی و… نام برد.
بسیاری از آثار نیل سایمون رنگ و بوی طنز دارند. طنزی که همانطور که گفتم لایهلایههای اجتماع را کنکاش میکند، مشکلات آن را هویدا میکند و به انسان تلنگر میزند. نیل سایمون دنیای پرهیاهوی صنعتی و مدرن را بررسی میکند و به انتقاد میکشد. دنیایی که آسایش و آرامش را از انسان گرفته، آن را تبدیل به ماشین کرده و بیاختیار تابع شرایط است. انسانی که اصل خود را فراموش کرده است و برای بقای خود میجنگد.
به اعتقاد نیل سایمون، طنز تنها زبانی است که میتواند مشکلات و گرفتاریهای اجتماعی و انسان را بهخوبی بیان کند. خصوصاً که مخاطب هم این زبان را بهتر میشناسد و آن را درک میکند. که در نمایش عاقبت عشاق سینهچاک کاملاً مشهود است.
تیم بازیگران این نمایش را چگونه انتخاب کردید؟ چه شد که تصمیم گرفتید با دانیال حکیمی کار کنید؟
دو سالی بود که ذهنم درگیر اجرای این نمایش بود. نمایشی بهظاهر ساده و روان، اما با اجرایی کاملاً سخت و پیچیده که به قطعاً بازیگرانی باتجربه و توانمند را طلب میکند. بهخصوص نقش بارنی که بار تمام نمایش بر دوش اوست و بازیگری میخواهد با بیان و بدنی قوی و بازی پرتکنیک و پرتجربه که بتواند از پس پیچیدگیهای نقش بارنی برآید.
من تمامی آثار صحنهای دانیال حکیمی را همیشه دنبال میکردم و در قدرت و توان اجرایی ایشان حتی جای نقطهای هم خالی نمیماند. بیان، بدن و تکنیک بازیگری وی بهگونهای است که مجالی برای صحنه باقی نخواهد ماند.
بعد از گفتوگو با دانیال حکیمی، ایشان بر من منت گذاشتند و نقش را قبول کردند، که بهنظر من بهترین انتخاب برای ایفای این نقش هستند.
به همهٔ دوستان و هموطنان عزیزم در ونکوور پیشنهاد میکنم که دیدن این نمایش با بازی بینظیر دانیال حکیمی را بههیچ وجه از دست ندهند.
از دیگر بازیگران این نمایش میتوان به بهاره دهکردی که علاوه بر آنکه همسری مهربان و فداکار است، همیشه در کارهای هنری با من همراه و همدل بوده و در این کار نیز در نقش جَنِت به ایفای نقش خواهد پرداخت. من اطمینان دارم ایشان بهواقع بازیگری توانمندند.
شیدا ابراهیمی دوست و همکار دیرینهٔ من در نقش الن روی صحنه خواهد رفت. ایشان با همهٔ گرفتاریها و مشکلات در این نمایش در کنار ما حضور دارند. مطمئنام ایشان نیز به زیبایی در صحنه ظاهر خواهند شد.
صبا محسنی کمسنوسالترین فرد گروه است که نقش بوبی را بر عهده دارد. وی از بازیگران دانشآموختهٔ اینجا هستند و نقش بوبی را بهخوبی ایفا میکنند.
با چه محدودیتهایی در کارتان دست و پنجه نرم میکنید و این محدودیتها چه تأثیری در کیفیت کار شما میگذارد؟
تمرینات شبانهروزی و طاقتفرسا برای یک شب اجرا، تنها یک بهانه میخواهد که آن هم عشق است. متأسفانه نداشتن بودجهٔ کافی، سالن مناسب برای تمرین و هزینههای بالا از مشکلات همیشگی گروههای تئاتری است. البته باید بگویم که این مشکلات هیچ تأثیری بر یک اجرای حرفهای نخواهد گذاشت و فقط کار را کمی سختتر میکند.
چرا فقط یک شب اجرا؟ آیا در صورت استقبال مردم، امکان اجرای مجدد این نمایش در ونکوور هست؟ و نیز آیا به اجرای آن در دیگر شهرهای بزرگ کانادا که ایرانیان حضور پررنگی دارند، فکر میکنید؟
باید بگویم اجرای تئاتر با حضور نفسبهنفس تماشاگر با بازیگرانِ آن معنی پیدا میکند. اجرای یک ماههٔ تئاتر در ایران خستگی را از تن بازیگر دور میکند. اما اینجا فقط یک شب و گاهی دو شب اجرا نصیب گروه میشود. چون هزینهٔ تولید کار تئاتر بالاست و گروههای تئاتری هیچ پشتوانهٔ مالیای ندارند. بر این اساس به یک یا دو شب اجرا اکتفا میکنند.
البته گروه تئاتر بُشن قصد دارد این نمایش را در دیگر شهرهای کانادا و آمریکا نیز به روی صحنه ببرد. در صورت استقبال هموطنان عزیز از این نمایش، اجرای مجدد آن در شهر ونکوور میسر است.
با سپاس دوباره از شما که دعوت ما را برای این گفتوگو پذیرفتید.
*برای اطلاعات بیشتر دربارهٔ خرید بلیت این نمایش اینجا کلیک کنید.